کتاب مقدمۀ کمبریج بر ژاک دریدا
ترجمه معصومه شاهگردی، نشر علمی فرهنگی، 1400
بریدهای از کتاب:
«حضار مالارمه را در این زمان حاضرِ غیرعادی، که یک زمان حاضر واقعی نیست، اینطور توصیف میکنند: شخصیت روحمانندِ پیروت، با مشخصۀ لباس فانتزی سفید گشاد و صورتِ سفید که در یک زمانِ حاضر تصنعی پانتومیمی را اجرا میکند که تکرار گذشتهای بهیادماندنی است؛ مقدمات مختلف از قبل آماده و طراحی شدهاند و قتل کلومباین، همسرِ مکار، دزد، و بیرحم او در آینده اتفاق میافتد. اما پیروت، طناب، چاقو، سَم و تفنگ را کنار گذاشته و تصمیم میگیرد کلومباین را آن قدر قلقلک دهد تا بمیرد، یعنی میتوان گفت با ترکیبی از درد بینهایت و لذت بینهایت؛ در این نمایش مجدد که ظاهراً در زمان حاضر، آیندۀ چیزی از گذشته را نشان میدهد، پانتومیم تا آنجا ادامه مییابد که سکانس بعدی که توسط یگانه شخصیت روی صحنه، یعنی خودِ پیروت، به نحوی دیوانهوار اجرا میشود، نهتنها نشان میدهد که کلومباین چگونه به فرجام خود میرسد، بلکه بیدرنگ بعد از آن پیروت را نشان میدهد که او هم چگونه در طلسم کلومباین میافتد و همزمان به عنوان کسی که هم خودش هست و هم خودش نیست در غلیانی بینهایت از درد و لذت، گرفتار و غوطهور میشود (همان طور که کلومباین غرق در توأمانِ درد و لذت است) ــ که در این لحظه تصویر کشتۀ کلومباین روی دیوار به حالت متحرک نشان داده میشود که دارد انتقامجویانه بر کارهای پیروت میخندد و این کارِ او، بهنوبۀخود، منجر به مرگ پیروت میشود. جز اینکه . . . اگر پیروت در پایان بمیرد، نمیتوان تصور کرد که کل اجرا ــ شامل خاطرۀ پیروت دربارۀ اینکه چگونه آماده میشد تا کلومباین را بکشد و بعد که مرتکب آن عمل شد و اینکه زندگیاش را در این فرآیند از دست داد ــ در یک زمان حال یا واقعیت اتفاق افتاده باشد، چون کسی که در حال تکرار گذشته است یا اکنون مرده است و فقط به عنوان یک روح زندگی میکند یا اینکه نمرده است که در این صورت صحنۀ تماشاییای که حضار به آن دعوت میشوند فقط به صورت یک تخیل شَبَهمانند اتفاق افتاده است، مگر اینکه هر دو به طور همزمان هم واقعی باشند و هم غیرواقعی و از این رو نه واقعی و نه غیرواقعی و غیرقابل تقلیل به هر تضادی از این دست. چیزهایی که باقی میماند مجموعهای از اجراهایی شبحمانند مانند بسیاری از سایههای ممکن و غیرممکنی است که هیچ یک از آنها بهخودیخود و به معنی دقیق کلمه قابل دستیابی و قابل اِسناد به هیچ موجود حاضری نیستند.»
. . . به این ترتیب، تعیینناپذیر، امکانِ شبهواری از اصطلاح سومِ غیرممکنی را به نمایش میگذارد: نه این یکی نه آن یکی، نه هر گونه ترکیبی از این دو موقعیتِ موجود و نه در واقع اصلاً هیچ موقعیتی. تا آنجا که به «میمیک» مربوط میشود، سمبل آن، خودِ پیروت بود؛ بازیگری کمدی اما غمگین، ساکت اما بلیغ، جنایتکار اما قربانی، مردانه اما زنانه، خودش اما دیگری، زنده اما مرده؛ شبحی با لباسی سفید، مثل متنی نانوشته. تعیینناپذیر به جای اینکه قابلتقلیل به هر موقعیتی باشد، حرکتِ اجتنابناپذیرِ ایجادِ فاصله در نوشتن را همواره تأیید و بازتأیید میکند؛ حرکتی که منطقاً نسبت به هر دوی آن موقعیتها تقدم دارد.